سفارش تبلیغ
صبا ویژن


به نام سلام

شبی مهتابی است. از پنجره اتاق سراغ ماه را می گیرم. نورش را می بینم اما خودش را هنوز پیدا نکرده ام. چشمم را می گردانم. می بینمش. یک کره نورانی... وای که چقدر زیباست! این نور و روشنایی اش شگفت آور است و چشمم را نوازش می­دهد.

راستی... شنیده ام نور ماه، از نور خورشید است و مهتاب هر چه که دارد از آفتاب است.

چیزی به ذهنم می رسد. دوباره به ماه خیره می شوم. این نور چیزی فراتر از یک بازتاب است. می توان تجلی نور را در ماه دید. تجلی ای از نور خورشید...

با کمی دقت متوجه شدم که قرآن هم چیزی شبیه به این را بیان کرده است. جستجویش می کنم. می خوانم: " اقرا بسم ربک الذی خلق، خلق الانسان من علق"

انگار که میان زمین و آسمان باشم! از چیزی که فهمیدم، شگفت زده شدم! ما انسان ها مثل ماه هستیم. به واسطه نیازهایمان به خدا، اسماء و صفاتش را هر روز و لحظه به لحظه دریافت می کنیم. همچون ماه ای که هر روز نور را هر لحظه از خورشید دریافت می کند.

  بستگی دارد چقدر خوب ببینیم و بشنویم و بفهمیم و در خود آن صفات را تجلی دهیم. مانند تجلی آفتاب در مهتاب...

وقتی که اسم های خداوند را در زندگی جستجو کنیم و نشانه های خدا را در هر چیز ببینیم، به ما کمک می کند تا نیاز هایمان را درک کرده و زمینه ی رشد خود را فراهم سازیم. به این وسیله بیشتر به خداوند نزدیک و نزدیک تر می شویم.

(آیات 1 و 2 و 19)

 




نوشته شده در یکشنبه 94/6/22ساعت 10:58 عصر توسط مطهره اخوت نظرات ( ) |

 

درخت! این نماد استواری و استقامت در برابر طوفان! 

چند لحظه آن را بدون هیچ ریشه ای در زمین تصور کنید...  

درختی در خاک که ریشه نداشته باشد. اصلا مگر می­شود؟!

عجیب است داستان این وابستگی! تمام ایستادگی اش، غذایش، سایه و میوه اش و حتی تمام شاخ و برگ هایش وابسته به زمینی است که به آن ایستادگی و پایداری می­ بخشد...

 اگر این زمین نبود، درختی هم نبود. چرا که وقتی همین درخت تنومند را از زمین و خاکش جدا کنی، مدتی نخواهد گذشت که خشک و نابود می ­شود...

 عجیب است داستان این وابستگی!!! تعلق داشتن! تعلق داشتنی شیرین که همواره حیات بخش همه موجودات است...

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 94/6/16ساعت 8:37 عصر توسط مریم بولحسنی نظرات ( ) |

پیچک! گیاهی که در رشد مثال زدنی است!

این گیاه برای رشدش چه می کند؟! از چیز های موجود در اطرافش استفاده می کند تا رشد کند. به چوب، به دیوار و یا به هر چیز محکم و استواری تکیه می کند تا بتواند بالا برود.

همین گیاه مثال زدنی، بدون تکیه گاه خشک شده و از بین می رود . این نشانی است از داستان علق! علق به چیزی محکم...! علقی که موجود برای رشد و تکاملش به آن وابسته است!

علق انسان به خداوندی که او را آفریده است... از جنس نیازمندی... 


نوشته شده در دوشنبه 94/6/16ساعت 12:37 صبح توسط مریم بولحسنی نظرات ( ) |

ساعت هنوز شش هم نشده بود که مامان پتو را از رویم کنار کشید و گفت:

«مدرست دیر نشه.»

از جایم بلند می شوم و سریع لباس هایم را می پوشم

و یک گاز به لقمه ای که مامان گرفته می زنم.

و بند کفش هایم را می بندم. تا در را باز می کنم که بروم مامان بلند می گوید:

« قبل رفتن برو باغچه رو ببین که چه قدرررر با صفا شده! گل ها تازه در اومَ ....»

جمله اش تمام نشده بود که سوار سرویس شده بودم.

عصر وقتی از مدرسه برگشتم دیدم مامان گل های یاس را از باغچه برایم چیده

و یک کاسه پر از آنها را کنار پنجره ام گذاشته.

 بوی خوششان آن قدر هوای اتاقم را تازه کرده بود که با هر نفس بیشتر و بیشتر

عطر دل انگیزشان همه ی وجودم را تسخیر می کرد...

بهار بود و درختان تازه شکوفه داده بودند.

اما هر روز آن قدر بی تفاوت از کنار باغچه امان گذشته بودم

که هیچ وقت به هیچ کدام از آنها توجه نکرده بودم.

ولی حالا آن غنچه های کوچک شکوفا شده بودند

و عطر گرم خود را مهربانانه در اختیار دیگران گذاشته بودند.

غنچه هایی که هر روز بیشتر و بیشتر نیازمند خاک و آب و نور بودند

تا به این حد شکوفا و زیباشوند.

و شاید اگر هر کدام از این نیاز هایشان فهمیده نمی شد، پژمرده و و خشک می شدند.

در همین فکر هستم که کاسه ی گل های یاس را از کنار پنجره ام بر می دارم

و صورتم را در آنها فرو می برم

و حالا از خودم چندین و چند مرتبه می پرسم که «راستی من، چه نیاز هایی دارم...؟»

دلم می خواست بیشتر و بیشتر نیاز هایم را بفهمم ...

نیاز هایی که هر چه بیشتر فهمیده می شد، زیبایی های جدید تری ظاهر می شد..

مثل دانه ای که با فهمیدین اولین نیازش ریشه می زند و بعد ساقه در می آورد.

و وقتی نیازش را به آب و نور می فهمد برگ هایش جوانه می زنند

و همان طور که نیازهای مختلفش را می یابد،

غنچه اش آرام آرام شکوفا می شود و عطر دل انگیزش آنچنان همه جا پراکنده می شود

که هر غنچه ی بسته ای را هم نوید شکوفا شدن و روییدن می دهد...


 

پی نوشت :ویرایشی جمعی بر متن «شمیمی برای دوباره دیدن»


نوشته شده در شنبه 94/5/31ساعت 7:51 عصر توسط کوثر مهدیان نظرات ( ) |

داشتم ازکنار گل یاسی میگذشتم بی تفاوت مثل روز های قبل. یک لحظه با خودم گفتم مگر من چقدر عمر خواهم کرد که خودم را از بوییدن و درک زیبایی و لطافتش محروم کنم!؟

سعی کردم دیگر بی تفاوت بودن را کنار بگذارم  و اطرافم را با دقت بیشتری ببینم. بفهمم که گل یاس وقتی غنچه است، هیچ عطری ندارد. اما وقتی باز می شود، اطراف را با عطر خود عطرآگین می کند و عطرش را مهربانانه در اختیار دیگران می گذارد.

انسان تا وقتی فکر کند  از همه چیز بی نیاز است، مثل غنچه ایست که آب نمی خورد و غنچه باقی می ماند و خشک می شود و هیچ بهره ای برای دیگران ندارد. اما اگر بایستد و خوب ببیند و حرکت کند و نیازهایش را از میان روزمرگی هایش پیدا کند، رشد می کند و هر روز به علمش افزوده می شود. مثل غنچه ای می شود که خوب آب می خورد و هر روز باز و باز تر می شودو عطر خوشش همه جا را فرا می گیرد. و او بدون هیچ چشمداشتی علومش را در اختیار دیگران می گذارد و این مهربانی و کرامتش فضا را عطرآگین می کند.


نوشته شده توسط زهرا غلامی و مطهره اخوت


نوشته شده در پنج شنبه 94/5/29ساعت 7:32 عصر توسط مطهره اخوت نظرات ( ) |

_ سلام

_ سلام

_ چه خبر!؟

_ سلامتی

این کلمات، کلماتی است که در روز بار ها و بار ها می شنویم. سلامتی...

اما چقدر تا به حال درباره معنی آن فکر کرده ایم؟

ممکن است خیلی هایمان وقتی می پرسند "چه خبر"، از روی عادت یا حتی بی خبری، می گوییم سلامتی!

اما از امروز می خواهیم طوری دیگر به آن نگاه کنیم.

صبح از خواب بیدار شدم. اطرافم را می بینم. صدای قطرات باران که به پنجره ی اتاقم می خورد را می شنوم. دستانم را دراز می کنم تا پنجره را باز کنم و قطرات باران را به داخل خانه دعوت کنم. درست است! دستانم هم کار می کنند. امروز هم بدنم مثل ساعت کار میکند. مثل دیروز... مثل پریروز... مثل قبل!!

هر روز یک هدیه از خدا می گیرم و باز نکرده، می گذارمش کنار هدیه های قبلی. اما امروز تصمیم گرفتم بازش کنم. تصمیم گرفتم بفهمم که سالم هستم و سلامتیم هدیه ای از طرف خداست.  تصمیم گرفتم امروز سلامتی را با آگاهی بگذارم تیتر اول روزنامه ی خبرهایم.

امروز چ خبر رفیق!؟

سلاااااااااامتییییییییی!!!!

 

 

 

با ویرایش زهرا غلامی


نوشته شده در جمعه 94/5/23ساعت 12:43 عصر توسط مطهره اخوت نظرات ( ) |

حوصله اش سر رفته است...

از وقتی پا روی این کره ی خاکی گذاشته، دائم خوابیده است و فقط می تواند سقف بالای سرش را ببیند. خسته شده است. دلش می خواهد خیلی چیز ها را کشف کند. دوست دارد چپ و راست شود و راه بیوفتد. بدود و برود همه چیز را ببیند. آنقدر سعی و تلاش می کند و دست و پا میزند که همه متوجه می شوند که دیگر وقت راه افتادنش است. این موقع است که دست های کوچکش را در دست های مادر و پدر می گذارد و اولین قدم هایش را برمیدارد. این قدم ها برای اوآغاز بزرگ شدن است، آغاز رشد...

و این رشد فقط به این دلیل اتفاق افتاد که فهمید باید بلند شود و باید راه برود و باید ببیند.

در هر مرحله از زندگی فهم نیاز عامل رشد است.

نیازت را دریاب...


با ویرایش زهرا غلامی


نوشته شده در چهارشنبه 94/5/21ساعت 10:56 عصر توسط مطهره اخوت نظرات ( ) |

در باغ نشسته بودم. چلچه خوش آواز به پرواز در آمد. از کنار خورشید گذشت و به او لبخند زد، به ابر سلام کرد. با باد هم نوا شد، به صدای آب گوش فرا داد و چهره زیبای خود را در آن مشاهده کرد. چلچله خوب می دانست که همه اینها نعمت های پروردگارند. چه حس زیبایی! همه دیده های خود را در دفترم یادداشت کردم.


نوشته شده در دوشنبه 94/5/12ساعت 10:4 صبح توسط حنانه ریحانی نظرات ( ) |

بچه که بودیم، بادکنک ها را خیلی دوست داشتیم. وقتی یک بادکنک به دستمان میرسید، فکر می کردیم برای همیشه می توانیم نگهش داریم و همیشه برای ما است. بعضی وقت ها آنقدر به بودنش اطمینان داشتیم که به آن وابسته می شدیم. حتی فکر هم نمی کردیم ممکن است بترکد. اما یکدفعه حرکتی حساب نشده، ظرف آرزو های بچگیمان را می شکست و بادکنکمان میترکید.
این خاطرات بچگی، یک درس بزرگ است...
هر چیزی را که فکر کنی مال تو است و برایش برنامه ریزی بکنی و به این فکر نباشی که شاید با یک اتفاق از بین برود، به آن دلبسته می شوی و فکر می کنی که فقط برای تو است و انتظار هیچ اتفاق غیر منتظره ای را نداری. چون آن را برای خودت میدانی.
و آن درس بزرگ این است که همه چیز باقی نیست و نباید به چیز های اطرافت وابسته شوی. بلکه باید حواست باشد که رشته ی وابستگی ات را به جایی متصل کنی که هرگز پاره نشود.


نوشته شده در پنج شنبه 94/5/8ساعت 9:54 عصر توسط زهرا غلامی نظرات ( ) |

انسان موجودی است که از علق آفریده شده و موجودی است وابسته.

اما بعضی از انسان ها این را نمی فهمنند و طغیان می کنند.

چرا نمی فهمند و طغیان می کنند؟؟؟؟

برای این است که نعمت های دنیا سرمستشان می کنند.

روزی می رسد که اختیارشان از آنها سلب می شود و جایگاهشان سموم و حمیم خواهد بود .

و این گونه از سرمستی دنیا به جایی می روند که شادی را از یاد می برند .

و این همان خفض و رفعی است که برایشان اتفاق می افتد.

 این همان سرنوشت اصحاب شمال است.

حالا برای این که سرمست نشوند و از مترفین نباشند و

در نهایت نامه ی اعمالشان را به دست چپشان ندهند ، باید چه کنند؟؟؟

باید در همان نعمت ها قرائت کنند و به آفرینش آنها توجه کند و خدای بی نهایت را ببینند(تسبیح).

آنوقت نعمت های بجای سرمست کردن آنها ،اسم و نشانه ای میشود برایشان.

اسم و نشانه ای که آنها را به خدای عظیم نزدیک می کند.

و می شوند اصحاب یمین،همان هایی که نامه ی اعمالشان را به دست راستشان میدهد.

و بعضی هم آنقدر به خدای خود نزدیک می شوند که می شوند مقربون درگاه الهی.و فی جنات نعیم اند.

آری عاقبت انسان همان نتیجه ی عمل اوست . پس ثبت کن بهترین ها را!چشمک

 


نوشته شده در شنبه 93/12/23ساعت 4:30 عصر توسط زهرا غلامی نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >

Design By : Pichak