سفارش تبلیغ
صبا ویژن


به نام سلام

ساعت هنوز شش هم نشده بود که مامان پتو را از رویم کنار کشید و گفت:

«مدرست دیر نشه.»

از جایم بلند می شوم و سریع لباس هایم را می پوشم

و یک گاز به لقمه ای که مامان گرفته می زنم.

و بند کفش هایم را می بندم. تا در را باز می کنم که بروم مامان بلند می گوید:

« قبل رفتن برو باغچه رو ببین که چه قدرررر با صفا شده! گل ها تازه در اومَ ....»

جمله اش تمام نشده بود که سوار سرویس شده بودم.

عصر وقتی از مدرسه برگشتم دیدم مامان گل های یاس را از باغچه برایم چیده

و یک کاسه پر از آنها را کنار پنجره ام گذاشته.

 بوی خوششان آن قدر هوای اتاقم را تازه کرده بود که با هر نفس بیشتر و بیشتر

عطر دل انگیزشان همه ی وجودم را تسخیر می کرد...

بهار بود و درختان تازه شکوفه داده بودند.

اما هر روز آن قدر بی تفاوت از کنار باغچه امان گذشته بودم

که هیچ وقت به هیچ کدام از آنها توجه نکرده بودم.

ولی حالا آن غنچه های کوچک شکوفا شده بودند

و عطر گرم خود را مهربانانه در اختیار دیگران گذاشته بودند.

غنچه هایی که هر روز بیشتر و بیشتر نیازمند خاک و آب و نور بودند

تا به این حد شکوفا و زیباشوند.

و شاید اگر هر کدام از این نیاز هایشان فهمیده نمی شد، پژمرده و و خشک می شدند.

در همین فکر هستم که کاسه ی گل های یاس را از کنار پنجره ام بر می دارم

و صورتم را در آنها فرو می برم

و حالا از خودم چندین و چند مرتبه می پرسم که «راستی من، چه نیاز هایی دارم...؟»

دلم می خواست بیشتر و بیشتر نیاز هایم را بفهمم ...

نیاز هایی که هر چه بیشتر فهمیده می شد، زیبایی های جدید تری ظاهر می شد..

مثل دانه ای که با فهمیدین اولین نیازش ریشه می زند و بعد ساقه در می آورد.

و وقتی نیازش را به آب و نور می فهمد برگ هایش جوانه می زنند

و همان طور که نیازهای مختلفش را می یابد،

غنچه اش آرام آرام شکوفا می شود و عطر دل انگیزش آنچنان همه جا پراکنده می شود

که هر غنچه ی بسته ای را هم نوید شکوفا شدن و روییدن می دهد...


 

پی نوشت :ویرایشی جمعی بر متن «شمیمی برای دوباره دیدن»


نوشته شده در شنبه 94/5/31ساعت 7:51 عصر توسط کوثر مهدیان نظرات ( ) |


Design By : Pichak