به نام سلام
بالای کوه... در ارتفاعات... جایی سرد... سمکانی است که من در آن زندگی می کنم. مدت کوتاهی است به اینجا آمده ام و گویا سفری نیزدر پیش دارم. به همراه دوستانم، هنگام گرم شدن هوا حرکت می کنیم. برف هایی که در لایه های رویین قرار داشتند، دقایقی پیش حرکت کرده اند. به گمانم نوبت من است. قلقلکم می آید... با ذوب شدنم روی زمین قِل می خورم و با هیجان سفرم را آغاز می کنم. سرسره بازی جذاب و هیجان انگیزی است. شیرین و جالب...! فشار زیاد می شود. انگار سنگ بزرگی سد راهمان شده است. همه به هم فشرده شده ایم. سنگینی قطرات دیگر را روی خود احساس می کنم. پیروزمندانه از کنارش می گذرم و ادامه می دهم. زیر پاهایم پستی و بلندی های زیادی را حس می کنم. شنیده ام پشت این دره، آبشار با شکوهی قرار دارد که تلالو الماس گون قطراتش چشمان هر بیننده ای را به خود خیره کرده است. حتی تصورش هم مرا به جنب و جوش می اندازد. مشتاق رسیدن به آبشار و دیدنش هستم و دلم می خواهد قطره ای از زیبایی و جلوه اش باشم. حالا! میان زمین و آسمان معلق شده ام. احساس فوق العاده ایست! شگفت انگیز است! بسیار باشکوه و زیباست! حال، من عضوی از این آبشار باشکوه هستم. نام من برف، رود، آبشار است. برگرفته از سوره مبارکه انشقاق چند سالی بود که اسیر شده بود و حالا به او خبر داده بودند که تا چند روز دیگر آزاد می شود. برگرفته از سوره مبارکه انشقاق خانواده ام در روستایی زندگی می کنند. هر 5 شب یکبار برای ملاقات با آنها به آنجا می روم. در طول راه هیچ چراغی وجود ندارد. امشب شب اول ماه است و من با احتیاط فراوان رانندگی می کنم. زیرا احتمال تصادف در تاریکی بسیار بالاست. شب پنجم ماه است و من دوباره در جاده ای که همچنان پر خطر است به راه می افتم. ماه که هلال کوچکی از آن نمایان است، با نور کمی در آسمان می درخشد. با احتیاط و سرعت کم رانندگی می کنم تا اتفاقی رخ ندهد. شب دهم است. دوباره به جاده می زنم. امشب نور ماه راه را برایم روشن تر کرده، و من سریع تر می توانم حرکت کنم. شب پانزدهم در نیمه های راه بودم که چراغ ماشین خاموش می شود و دیگر روشن نمی شود. با اضطراب نگاهی به اطراف می اندازم. اطرافم روشن است.به بالا نگاه می کنم. ماه از آن بالا نور خود را بر زمین گسترانیده تا ما را به هم برساند. راحت و به سریع حرکت می کنم. به روستا و خانواده چشم انتظارم رسیده و آن ها را می بینم. ملاقات امشب من به کمک ماه_ی بود که با تمام قوایش راه را برایم روشن کرده بود. . .
. . اینجا، اعماق آسمان، در بی نهایت محض، کنار ستارگان روشن و زیبا، دور زمین در حال گردش هستم. امشب شب اول ماه است و به گمانم از زمین قسمتی ناچیزی از من دیده شود و در دید هیچ انسانی به نظر نیایم. میخواهم دیده شوم و با نورم زمینیان را یاری دهم، باید حرکت کنم. شب پنجم ماه است. شاید هلال کوچکی در آسمان تاریک شب های زمین باشم. این کافی نیست. به کسی کمکی نخواهد کرد. باید به حرکت ادامه دهم. شب دهم است و هلال من بزرگ تر و پر نور تر است. به راحتی در دید انسان ها رصد می شوم اما این باز هم مرا راضی نمی کند. نباید از حرکت و تلاش بایستم. ادامه می دهم. شب چهارده و پانزده فرا می رسند. در این دو شب من در دید زمین پرنور تر از هر شبی هستم و آسمان را با نور خود شکافته ام. تمام انسان ها مرا می بینند و از تکامل و نورانیتم بهره می برند. بسیار هیجان زده و خوشحالم. از هیجان به تلاطم می افتم. من دوست دارم بار ها و بار ها این تجربه ی دلپذیر را تجربه کنم. پس دوباره آغاز می کنم. بسم الله... برگرفته از سوره مبارکه انشقاق
در این روزها به گونه ای شکنجه اش می دادند که انگار قرار بود جنازه اش برگردد.
اما در تمام این روزها و تمام این شکنجه ها فکر دیدن دوباره ی روی مادر و بوسیدن دست پدر، بازی کردن با خواهر و کشتی گرفتن با برادر کوچک تر،بار شکنجه ها را برایش کم می کرد.
تمام این سختی ها را به امید دیدن دوباره ی خانواده اش تحمل کرد.
از حال و هوای خودش بیرون می آید و به اطرافش نگاه می کند. او تنها نیست، هزاران اسیر دیگر در کنارش هستند. آیا آن ها هم منتظر دیدار با خانواده هایشان اند؟
چیزی که ذهنش را مشغول می کند، خانواده ی هزاران اسیری است که به شوق دیدن فرزند یا همسرشان شب را روز می کنند .
اسیرانی ک برای آزادی کشورشان جان بر کف وارد صحنه ی جنگ شده بودند و تنها سلاحشان ایمانشان بود،و تنها آرزویشان شهادت...
آن ها به دنبال دیدار و ملاقات با وجودی فراتر از خانواده هایشان بودند و این آرزو و باور، آنها را به میدان جنگ و عرصه ی شهادت کشانده بود و در این صحرا جمع کرده بود.
آنها برای ملاقات با ربشان اعزام شده بودند و به همین دلیل اسارت و شکنجه ها را به جان خریدند.
آری! آنان هرلحظه برای ملاقات با رب در تلاش بودند و این باور بود که آنان را بزرگ کرده بود.تا حدی ک شلاق را شیرین تر از گفتن کلمه ای علیه کشورشان میدیدند.
آری! این باور در دل تک تک رزمنده ها و بسیجی های ما بود که ایران توانست پیروز شود.
آن ها نه تنها در جنگ بلکه در وجود خود نیز پیروز و سربلند بودند.
و اما امروز نیز همچنان این راه باز است. اگر باوری مانند آنان داری بسم الله...
Design By : Pichak |