به نام سلام
چشمانش را باز کرد... خود را در بند نخ و چوبی خشک و بی جان یافت. احساس می کرد این نخ و چوب او را محدود کرده اند. او نمی توانست آزادانه شاخه و برگ هایش را تکان دهد. او نفهمیده بود که این چوب برای استقامت و رشد او لازم است. اگر نباشد نمی تواند صاف رشد کند و بسیار سست است. هر لحظه ممکن است ساقه ی جوان و باریک او بشکند. او نه تنها نفهمید بلکه آنقدر تکان خورد تا نخ پاره شد و او بر زمین افتاد. ای کاش می فهمید کمبودها مانع رشدش نیستند. اگر او نمی توانست آزادانه حرکت کند، به این معنا نبود که نمی تواند رشد کند. بلکه پله ای برای رشد و تعالی اوست... انسانی که این را نفهمد،خود را تمام کرده است ...
Design By : Pichak |